اولین ماجرای من و مهدی و نی نی
سلام جینگول مامان...
هفته ی پیش یکشنبه رفتم سونوگرافی برای اولین بار، خانوم دکتره گفت همه چیم در امن و امانه خبری از نی نی هم نیست دلم میخواست خودشو اون مونیتور روبروشو بکوبم به دیوار
مامان پرهام کوچولو دوباره نی نی دار شده و نی نی شو یه هفته ای نشون داده ولی شمارو ندید خانوم دکتر...کجا بودی شیطون؟؟
خلاصه منم ناراحت ازین که نی نی ندارم رفتم خونه مامان مریم و خوابیدم(خودشون شمال بودن)
تا اینکه کم کم شک کردم که تشریف داری یا نه
چهارشنبه با بی بی چک فهمیدم جیگرم تشریف داره
اول به بابا مهدی گفتم طفلی تا نیم ساعت شوکه بود خیییییییییییییییلی ذوق کرد....!!
به خاله فاطمه اس زدم اونم به قول خودش یه لیتر گریه کرده بود مامان مریم زودی زنگید ولی باورش نمیشد میگفت به کسی نگو تا 100% مطمئن نشدم ولی من که طاقت نیوردم...زودی اومدم تو نت اطلاع رسانی کردم یکم خودم دلهره داشتم که نکنه نباشی...
فرداش به خاله مهدیه گفتم...با ترس... آخه چون خودش با دوقلوهاش اذیت شده با بچه مخالفه ولی با شما نیست وقتی به دنیا بیای
دیشب به بابا مهدی گفتم دلم میخواد فردا برم آزمایش بدم تا 100% مطمئن شم...آخه میدونی چیه من تا مجبور نشم آزمایش خون نمیدم...غش میکنم...
بابا رفت ماشینو بیاره تا من برم؛ وقتی سوار شدم دیدم برام پاستیل خریده که حالم بد نشه
ساعت 11:10 رسیدیم بیمارستان تهران پارس گفتیم آزمایش بتا میخوام بدم داشت کم کم فشارم میوفتاد... ساعت 11:30 آزمایش دادم گفت ساعت 1:30 جواب آماده میشه... رگم پیدا نمیشد
... شکلات خوردم فشارم نیوفته
رفتیم آزادی، هیئت حدادیان که ماه رمضونا میریم...خاله فاطمم که کشت منو انقدر اس میزد میگفتم اشعه ش برام بده گوش نمیداد
ساعت 1 پاشدیم اومدیم جواب بگیریم... 5 دقیقه که اومده بودیم یهو ماشین تسمه ش خراب شد هی بابا میگفت ای کاش با ماشین خودمون اومده بودیم(این ماشینه برای کارش بود،دمه دست بود باهاش اومدیم،اون ماشین خوشگلمون تو پارکینگ مامانی بود)
خلاصه از جلوی برج میلاد بی تسمه شدیم که بابا یه طناب که برات یادگاری نگه داشتم به جای تسمه گذاشته بود ولی در میرفت هی وامیستادیم من چراغ گوشیو روشن میکردم بابات درستش میکرد
قرار شد نریم بیمارستان و فردا جواب بگیریم ولی یهو دیدم بابات اومد جلو بیمارستان(از تهران پارس تا خونمون یکم دور بود ولی رفتیم)
وااااااااااااای یه استرسی داشتم...
درشو بسته بودن ساعت 2 بود...رفتیم از تو اورژانس.... برات فیلم گرفتم اینارو....
بابات با دستای روغنی و سیاه برگه هرو داد به آقاهه
گرفتم جوابو دوتامون خیره شده بودیم به برگه یهو گفتم آخی نازی مهدی ایناهاش....نازی...آخی....بابات که دیگه خیلی ذوق کرده بود
خیلی خوابمون میومد رسیدیم خونه ساعت 3 بود
سحری خورد بابات(البته منم که نمیشد نگاش کنم ) به مامان مریم زنگیدم که بگم ما بیداریم بیدارمون نکنن...خیلی خوشحال بود
بعد من به بابات تبریک حسابی گفتم با خیاله راحت... باباتم به من تبریک گفت... گفت دست شما درد نکنه..ببخشیدا
هنوز به عمه بنفشه و زن عمو و مامانی نگفتم...حضوری میخوام بگم