محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

نی نی ناز

دوستایی از دل آب و خاک

سلام سلام از ولنتاین پنجتا دوست کاکتوسی پیدا کردم اولش خیلی کوچولو بودن ولی تند تند دارن بزرگ میشن تا اینکه همسرجان برای سفره هفت سین ماهی گرفت برام... همش باهاشون حرف میزنم منو میشناسن همش غذا میخوان بس که شیکمو هستن.. اونی که کوچولوتره خیلی شیکمو تره همش میاد رو سطح آب دنباله غذا میگرده اما حالا کاکتوسا و ماهیا دوست شدن ...
19 ارديبهشت 1392

من و گوجه سبز

دوباره اردیبهشت شد و گوجه سبز اومد خیلی منتظرش بودم...از پارسال گذاشته بودم تو فریزر ولی بوی یخچال گرفته بود نمیدونم چرا.. انقدر گوجه سبز خوردم که احساس میکنم دارم شبیهش میشم       ...
17 ارديبهشت 1392

دندون بابا

سلام... یه چند روزی بود دندون بابا درد میکرد...رفت دکتر...قرار شد دندون عقلشو بکشه...بابا خیلی مواظب دندوناشه    اولین باریه که میره دندون پزشکی برای همین یکم استرس داشت....منم دلم شور میزد از ظهر پنج شنبه تا شب با مامان مریم و بابا محسن و خاله فاطمه رفته بودیم پرند...     حیاطش از علفهای هرز پر شده بود...بابا همه رو آتیش زد...به قول خودش یکم که نه خیلی  آتیش بازی کرد.... وقتی برگشتیم شب شده بود...من موندم خونه مامان مریم...بابا رفت خونه مامانی...آخه صبح ساعت 9 وق...
17 ارديبهشت 1392

تولد دوقلو ها....هورااااااااااا

٩ اردیبهشت تولد مبینا و علیرضا بود(دختر و پسر خالت ) یه تولد کوچولو و خودمونی انگار همین پارسال بود که رفتم بیمارستان و خوشحال بودم که یهو دوبار خاله شدم... تو این 5 سال یا بینشون دعوا بود....                                  بیچاره خاله مهدیه همش حرص میخورد...   یا آشتی بودن     یا  بازی....     یا شیطونی....   ولی الان دیگه بزرگ شدن..خانوم و آقا شدن واسه خودشون امسال مهر میرن پیش دبستانی &nbs...
17 ارديبهشت 1392

مامان جونم عاششششقتم

  تو را می ستایم... تو را می ستایم و بر دستان پر مهرت بوسه می زنم که چگونه قطره قطره ی خوبی هایت را چون دریایی بی انتها نثار من می کنی...   تو را می ستایم که چگونه چتری از محبت و امنیت بر سرم باز می کنی تا مبادا باران تلخی های روزگار مرا خیس کند...       تو را می ستایم که لالایی بی آلایش تو آرامش را به چشمان من هدیه م...
11 ارديبهشت 1392

تولد بابا

دیشب تولد بابا مهدی بود       یه تولد دوتایی...سوت و کور.. ....وقتی بابا کیکو برید هیشکی نبود دست بزنه براش...منم که داشتم فیلم میگرفتم....آرزو کردم سال دیگه شمام باشیو با سر بری تو کیک برای بابا یه پیرهن گرفتم. ...با یه کیک   ...و سالاد الویه که دوست داره.... چون این محله رو نمیشناسم یه قنادی بیشتر ندیدم...از کیکاش خوشم نیومد ولی مجبور بودم بگیرم خب....تا برسم خونه چشمای کیکه مالید به جعبه ش...زشت شد...خودم مجبور شدم یجوری درستش کنم   بعدشم دست بابا رفت روش حسابی خراب شده بود...مرده بودیم از خنده...طفلک کیکش خراب شده بود..   خلاصه جات حسابی خالی بود جینگولیه ...
1 فروردين 1392

المپیک!

یه ساله که دلم میخواد وقتی بزرگ شدی حتما تو المپیک قهرمان بشی و میدونم که میشی  ولی هنوز نمیدونم تو چه رشته ای .....بابا میگه خودت باید انتخاب کنی ولی اگه رشته هایی رو انتخاب کنی که خطر ناکه چی؟؟؟  .....یا.... ....یا..... یا   خاک به سرم اصلا نمیخواد بری المپیک! اصلا برو خواننده شو یا موسیقیدان               این چه وضعیه آخه مامان!!!   نه نمیخواد.... برو تو کاره فنی....مثلا کار با برقو من خیلی دوس دارم    ....نه نه نمیخواد بری تو کارای فنی.... آها....هنرپیشه شو  ..... ..... .... .... .....نه اینم خوب نیست   اصلا...
7 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی ناز می باشد