دندون بابا
سلام... یه چند روزی بود دندون بابا درد میکرد...رفت دکتر...قرار شد دندون عقلشو بکشه...بابا خیلی مواظب دندوناشه
اولین باریه که میره دندون پزشکی برای همین یکم استرس داشت....منم دلم شور میزد
از ظهر پنج شنبه تا شب با مامان مریم و بابا محسن و خاله فاطمه رفته بودیم پرند...
حیاطش از علفهای هرز پر شده بود...بابا همه رو آتیش زد...به قول خودش یکم که نه خیلی آتیش بازی کرد....
وقتی برگشتیم شب شده بود...من موندم خونه مامان مریم...بابا رفت خونه مامانی...آخه صبح ساعت 9 وقت دکتر داشت و منو نمیتونست بذاره خونه...
خیلی شب بدی بود دوتامون اس میزدیمو خوابمون نمیبرد
سر ساعت 9 یهو از خواب پریدم...خیلی دلم شور میزد
ساعت ده اس دادم به بابا جواب نداد...تااااااااااااااااااااااا...یازده
زنگیدم میگفت فکر میکنه باد کرده لپش....
ناهارو که خوردیم با مامان مریم و خاله مهدیه رفتیم بازار...
آخه 13 اردیبهشت تولد مبینا و علیرضاس...امسال میرن تو شیش سالگی...یادش بخیرا انگار همین پارسال بود نی نی بودن
منم از اونجا براتون سه تا اسباب بازی خوشگل خریدم که دلت نخواد یهو
شام برای بابا سوپ گذاشتم...زنگ زد گفت زود میاد انگار حال نداشت