محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 29 روز سن داره

نی نی ناز

بابای نی نی

سلام دوستای خوبم دوشنبه مهدی تصادف کرده زیاد حال نداره پاش درد میکنه...یکمم زخم شده..اگه نیستم نگران نشین  
2 بهمن 1392

7 ماهگیت مبارک هوررررااااااااااا

بوج بوجکم سلااااااااااااااام دلم میخواد یجوری بوست کنم که لپت له شه با کمی تاخیر 7 ماهگیت مبارک قندعسلم امروز 29 هفته و دو روزته، یادش بخیر چه زود گذشت   22 آذر جمعه اولین سالگرد درگذشت آقاجون بود     همه میگفتن شکمم خیییلی کوچیکه    بعضیام که خبر نداشتن اصلا متوجه نمیشدن    دلم خیلی میخواست شکمم گردالو باشه ولی خب نشد دیگه اشکال نداره   27 آذر وقت دکتر داشتم، 2کیلو چاق شدم ولی هنوز 1 کیلو مونده که به وزن اولیه م برسم اولش دکتر ضربانتو پیدا نمیکرد دل شوره گرفته بودم بعدش یهو صداش اومد خیلی قوی ومحکم دو روز بود کم تکون میخوردی آخه سرماخورده بودم تب داشتم..به دکتر که...
12 دی 1392

6 ماهتم تموم شد

گودی گودی سلااااام شش ماهتم تموم شد... 6 ماهگیت مبارک پسرم خب دو هفته هست که به صورت حرفه ای فوتبال بازیو شروع کردی    از جمعه بابا سرماخورده بودو مجبور بودیم از هم جدا شیم... یکشنبه داشتم میرفتم تو اتاق که یهو دیدم یه سوسک بزرگ از جلوی پام دوید اون طرف...جیغ میزدما(هیچ وقت جیغم نمیاد این دفعه اینجوری شدم)   طفلی بابات یهو پرید( داشت شیر میخورد مثل هر شب،شیرش ریخت   ) تا مهدی بیاد سوسکه رفت زیره تخت دو هفته پیش پنجره رو باز گذاشته بودم اومده تو یعنی روزا منو و شما و سوسکه با هم بودیم خلاصه دره اتاقو بستیم زیره درو جای کلیدم پوشوندیم تا نیاد بیرون و فرداش بابات کشتش سه هفته بود میخ...
10 آذر 1392

عاشورای سال دیگه...

حبه انگورم سلام امسالم مثل هرسال عاشورا رفتم خونه مامانی و باباتم تو هیئت خودشون بود...از سه شنبه صبح رفتم تا پنج شنبه شب همسایه اومده بود تو حیاطمون حلیم بپزه  وااای تا صبح حرف میزدن و سروصدا میکردن خیلی بد خوابیدم دیگه هرکی دستشو میذاره رو شکمم تکوناتو حس میکنه... البته با کلی التماس..راضی نمیشی که..خیلی ناز داریا روزه عاشورا منو خاله فاطمه جداگونه رفتیم بیرون..مامانی و خاله مهدیه هم با هم بودن...بعد از 12 سال خاله مریمُ دیدم    همون شکلی بود ولی لاغرترترتر شده بود سال دیگه ایشالا شمام رسما تشریف داری آخجووووووووووووون البته امسالم حضورت کم رنگ نبودآ  صدای دسته که میشنیدی سینه و زنجیر میزدی انگار ...
6 آذر 1392

پهلوون پنبه

مغز بادومم سلام دیروز رفتم سونوگرافی..البته خیلی بی مقدمه شد مامانی زنگید گفت بدو بریم...خیلی مفصله از ساعت 9:30 تا 1:30 اونجا بودیم.خیلی خسته شده بودم اصلا حال نداشتم    انقدر زشت شده بودم کسی باورش نمیشد 4ماهمه آخه شکمم چسبیده به کمرم، خیییییلی کم اومده بیرون که فقط بی لباس معلومه تا اینکه نوبتم شد مامانی هم که داشت فیلم میگرفت آخه دوباره سی دی نداد بهم گفت کوچولویی مامانی که نگات میکرد انقدر ذوق میکرد   جنسیت تو پرسیدیم خانوم دکتر گفت پسره دلم میخواست بخورمت دست و پاتو نشونمون داد من و مامانی انقدر ذوق کردیم که نگووووو حالا که فیلمشو میبینیم تعجب میکنیم چقدر زیادی ذوق کردیم آبرومون رفت دیگه ا...
18 آبان 1392

سونوی چهاربعدی

کلوچه ی مامان سلام از روزی که رفتم دکتر برام سونوی چهاربعدی نوشت دل تو دلم نبود که زودتر 12ام بشه برم ببینمت به 12ام که نزدیک تر میشدم هی استرس میگرفتم که نکنه برات ضرر داشته باشه. .. از خیلیا کمک گرفتم، از دوستای گلم تو نوعروس تا مامانهای مهربون همینجا خلاصه چهارشنبه  قرار شد با خاله مهدیه بریم سونو من زودتر رفتم که نوبت بگیرم ولی رام ندادن گفتن دیر اومدی پذیرش نداریم زنگیدم به خاله گفتم اونم برگشت خونه. طفلی مبینا انقدر گریه میکرد دلش میخواست بیاد ولی خب نمیشد که تا اینکه شد جمعه همش سعی میکردم به شنبه فکر نکنم...اشک جمع میشد تو چشمام...تازه درک کردم چقدر زیاد دوستت دارم، حتی نمیخوام اخم کنی چه برسه که اذیت شی با ب...
18 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی ناز می باشد