دل درد شدن پسرم
سلام فندقم
5 ماهت که تموم شد دکتر گفت حریره بادوم و فرنی یواش یواش میتونم بهت بدم
دادم به خودت خوردی همه زندگیم کثیف شد فدای سرت
منم با ذوق زیااااااااااد شروع کردم..خیلی دوست داشتی و تند تند میخوردی که یبار رفتیم جایی صاحب خونه اول بهت یکم موز داد..بعدش هویج پخته داد بعدشم نون سنگک ریخت تو چایی و بهت داد منم روم نمیشد بگم نده بهت..البته یکی دوبار گفتم ولی گوش نکرد و گفت قدیما میدادن(حالا خوبه من و بابا به کسی نگفتیم که دکتر گفته میشه غذای کمکی رو شروع کرد)
خلاصه ما اومدیم خونه خودمون و دل دردهای شما شروع شد و تا 10 روز درگیرت بودیم لاغر شدی...
اینجا مریض بودی
چشماتم ریز شد خیلی روزای بدی بود حالا 2روزه که دارم بهت فرنی و حریره بادوم میدم و شکر خدا خوب شدی
به غیر از اینجا دوتا دفتر خاطرات مفصل داری..خیلی سخته نوشتنشون البته با کمک شما
همیشه در حال خوردن هرچیزی که دم دستت باشه هستی
این بار دست خاله
واااای بابایی از دست شما
درحال تمرین سوت آیا؟؟؟؟؟
اینجام که به زور بستنی خوردی
راستی دارم فکر میکنم آدرس وبلاگتو عوض کنم ولی هنوز چیزی به ذهنم نرسیده