روزهای اردیبهشتی ما
نخودچی مامان سلام
امسال اردیبهشت پر بود از خاطرات خوب برای من و بابا
حسابی شیطونی میکنی و وقتی باهات صحبت میکنیم کاملا متوجه میشی و عکس العمل نشون میدی و میخوای جوابمونو بدی.تاحالا 4-5بارم آغون گفتی.اوبَ و اَوو و اونگَ میگی.
مثل قبل همش شیر نمیخوای و دوست داری باهات صحبت کنیم..تا 2 ساعتم بیدار میمونی
الان نیم ساعته بیداری و اصلا کاریم نداری و داری با خودت حرف میزنی
رکوردت 40دقیقه بوده تو تلویزیون نگاه کردن..بعدش حوصله ت سر میره.البته وقتی جلوی تلویزیونی حواست به منم هست که چیکار میکنم
الهی من فدای چشمای فندقیت بشم
اینجا خوابوندمت اون ته مبل و داشتم ظرف میشستم یهو دلم شور زد اومدم دیدم نصف تنت از مبل آویزونه
بعداز ختنه مامانی و عمه بنفشه اومدن دیدنت خواب بودی بیدارت کردن بداخلاقی کردی یکم
تولد مبینا و علیرضا بود.یادش بخیر انگار همین دیروز بود که خاله شده بودم رفتم بیمارستان... حالا 6سالشون تموم شده میخوان برن مدرسه
پس کی تولد شروع میشه؟
اینجا میشه بشینم؟
انقدر طول کشید من خوابم گرفت
بابا رفت کربلا و مام رفتیم اول خونه ی مامانی بعد اون یکی مامانی!
گردنتو میگیری بالا همه جارو نگاه میکنی
اولین باریه که رفتی پرند
از خواب بیدارت کردیم که بریم بیرون یکم بگردیم...
مامانی میشه اصرار نکنی که بخندم؟ آخه خندم نمیادش.
رفتیم حموم
دوباره بردمت تو حیاط که عکس بگیریمُ شما خوابت گرفت
و
خوابیدی
اینم از سوغاتی هات که این هاپو رو خیییییییلی دوست داری