فرشته م رسید زمین
سلام عشقم
دعایت میکنم امشب به عطر میخک و مریم الهی در دلت هرگز نباشه غصه و ماتم
تا 4ساعت دیگه به لطف خدا پسر نازمو بغل میکنم،من برای شما دعا میکنم شمام برای ما دعا کنین بوووس
این smsیی بود که از یه هفته پیش نوشته بودم و ساعت 7 به 32نفر فرستادم(تو راه بیمارستان)
اومدنت ازینجا شروع شد یکشنبه وقت دکتر داشتم..دکتر دیر اومد منم خیلی خسته شده بودم آخه بابا وقت نداشت بره ویزیت بده...7ساعت تو مطب بودم..آخراش دیگه رفتم دراز کشیدم
ساعت 8 رفتم تو...گفتم تکونات کم شده دکتر گفت طبیعیه.داشت صدای قلبتو گوش میداد تا خواست برش داره یهو دید ضربانت آروم شد
شک کرد چند دقیقه بهش گوش دادو گفت پسرت بند ناف داره
منم نمیدونستم یعنی چی گفتم یعنی چی؟
گفت احتمالا بند ناف پیچیده دورش
برام سونوی داپلر نوشت گفت اورژانسی
بابا اومد دنبالمون بهش گفتم ولی فکر نمیکردیم انقدر جدی باشه
صبح با آژانس رفتم خونه خاله مهدیه..رفتیم آرایشگاه یکم خوشگل کنم خودمو
بعدشم برگشتم رفتم سونوگرافی..
بالاخره زن عمو زنگ زد گفت من دارم میام پیشت نگو بابا دلش میخواسته یکی باهام باشه ولی همه کار داشتن خودشم که دانشگاه بوده.زنگ زده به عمو حمید گفته..
ضربانتو گرفتن..خوب بود
بعدشم رفتم سونو گفت همه چیز نرمالو خوبه تکونات خیییییلی کمه بهتره که ختم بارداری بشه
بردمش مطب(کنار همن)..اولین نفر بی نوبت(ماما ی خانوم دکتر سونو رو برد تو اومد بیرون با یه لحن خیلی بد گفت زود دوتا رانی بخور بیا تو که اوضاع خرابه)
همه ساکت شدن..خودم انگار قلبم نمیزد خلاصه رفتم تو خانوم دکتر معاینه ت کرد گفت این بچه سرحاله چرا ختم بارداری..دوباره برو سونو
ای خدا
دوباره رفتم سونو این دفعه بیدار شده بودی قشنگ تکون میخوردی
برگشتم پیش دکتر گفت برم بیمارستان که صبح بیاد عملم کنه منم گفتم خوب شب بیاد که تاریخ تولدت12/12 بشه
عمو حمید اومد دستمزد دکتر داد نامه بیمارستان گرفتیم عمه جونم اومد با زن عمو رفتیم خونه وسایلمو برداشتم
باباتم از غربی ترین نقطه تهرات خودشو رسوند به شرقی ترین نقطه تهران..با عمه جونو بابا رفتیم بیمارستان اصلا هم استرس نداشتم
مامانی و بابایی و خاله فاطمه رفته بودن پرند،نمیدونی چه جوری خودشونو رسوندن با خاله مهدیه اومدن بیمارستان
منو پذیرش کردن منتظر مامانی اینا شدم اومدن خداحافظی کردمو رفتم
از 7:30 الکی تنها بودم برات شعر میخوندم
تازه یادم افتاده بود که لحظه های آخره که تو دلمی
آنژیوکت زدن به مچم مردم..بدترین دردی که تو عمرم کشیدم همون بود
ساعت 11:30 شد منو بردن اتاق عمل..بابا و مامانی اومدن کنار در آسانسور طفلی بابا میگفت نترسیا خوب؟ منم گفتم باشه
همه کاراشونو تند تند میکردن که تاریخ تولدت 12/12 بشه
دکتر اومد مثل همیشه با لبخند
منم اصلا انگار نه انگار میخوان شکممو ببرن(حالا همه بیرون گریه میکردنو ناراحت بودن) صدای دکتر اومد که میگفت بند ناف دور گردن داره..بچم که 37 هفته ست نه 38 هفته
وای ذهنم فرمان نمیداد
بعدش گفت مدفوع کرده نگران نباش شاید 3-4روز بمونه بیمارستان
من فقط میگفتم چرا گریه نمیکنه، آروم صدای گریه ت اومد خیلی یواش
وقتی داشت میووردت بیرون یکم اذیت شدم حس بدی داشتم انگار که داشت یه تیکه از گوشت تنمو به زور میکشید بیرون
آوردنت کنار صورتم
یه فرشته ی خوشگل آروم با چشمای بسته دلم طاقت نیورد بوست کردم
زودی بردنت بخش نوزادان
کارم که تموم شد تو ریکاوری دکتر اومد گفت اگه تا صبح صبر میکردیم معلوم نبود چی میشد خدا خیلی بهمون رحم کرده
زنگ زد بخش نوزادان گفتن معده تو شستشو دادن مدفوع نخوردی خداروشکر
آوردنم بیرون آقاهه که منو میبرد گفت یکی بیرون منتظره ازم فیلم بگیره(خاله مهدیه بوده)
بردنم تو اتاق بابا ناراحت نشسته بود
منم با لبخند بودم که کسی ناراحت نباشه
خاله فاطمه و عمه بنفشه اومدن بالا منو دیدن ولی شمارو برده بودن بخش نوزادان فقط به بابا و خاله مهدیه نشون داده بودن که خاله میگفت خیییییییییییییییییییلی خوشگلی
من منتظر بودم سبزه باشی ولی سفید بودی حالا کم کم داری سبزه میشی
ساعت 2 همه رفتن..شمارو ساعت 3 آوردن بهمون دادن ولی شیر نمیخوردی دوباره بردنت که بهت یاد بدن شیر بخوری 5 آوردنت
بیچاره بابا تا صبح نخوابیده بود و نگرانت بود تا بهش خبر دادم که خوبی
میخواست بیاد پیشمون فکر میکرده ما خوابیم طفلی همش فکروخیال میکرده
صبح زود اومد حالمو پرسیدو بغلت کرد با دقت نگاهت میکرد
بردنت شنوایی سنجی
ظهر خانوم دکتر اومد برام دارو نوشت و یکم صحبت کردو رفت
ملاقاتی عمو حمید که اومد خیلی باهات بازی کرد ولی چشماتو باز نمیکردی
چهارشنبه مرخص شدم
حالا ازون روز 15 روز میگره و هرروز بیشتر بهت وابسته میشم
اصلا اذیتم نمیکنی خیلی آرومی
جمعه برای اولین بار با بابا 3تایی رفتیم بیرون
امروز برای اولین بار 1 ساعتو نیم تنهات گذاشتم رفتم خرید همش فکرم پیشت بود
اولین سالیه که تولدمه و شما هستی
اسم قشنگتم بالاخره انتخاب شد محمدپارسای مامان