در نیمه ی سفرت
کندوی عسلم سلام
انگار همین دیروز بود که فهمیدم یه کنجد کوچولو تو دلمه و خدا یه فرشته م به من داده
یادش بخیرآ...اولش مامانی اینا میگفتن تا آزمایش خون ندادم باورشون نمیشه و نباید به کسی بگم
بعدشم که آزمایشم مثبت شد میگفتن شاید مثبت کاذب باشه باید برم سونو صدای قلبتو بشنوم بعد بگم به همه...خیلی حرص میخوردم که کسی قبولت نمیکرد... بعدش که رفتم سونو خاله مهدیه هی میگفت اندازه نقطه ست همش...میومدم تو اینترنت اندازه هاتو میخوندم ولی کسی قبول نمیکرد
خلاصه منم تصمیم گرفتم بزنم به بیخیالی و بگم آره بابا اندازه کنجده که خودشون کم کم گفتن نه بزرگ تر شده... تا الان که از 20 سانتم بیشتری
سفر 9 ماهت نصف شده و نمیدونی چقدر دلم میخواد ببینمت
همش فکر میکنم صدای گریه ت چه شکلیه
یکم،خیلی کم شکمم زده بیرون... تکون خوردناتم کم و بیش میفهمم... الهی دورت بگردم که شب و روزو قاطی کردی دو شب پاشدم دیدم قشنگ داری شیطونی میکنی وروجک
چهارشنبه و جمعه م رفتیم مغازه بابا یکم کار داشت منم شمارو بردم که کار یاد بگیری نفسم
و اما اسم انتخاب کردن که برام معضل شده و نمیخوام اصلا بهش فکر کنم
سه شنبه بابا میره کربلا منم میخواستم برم ولی ترسیدم برات ضرر داشته باشه قرار شد اردیبهشت با مامانی و بابایی بریم که شمام کامل تشریف داشته باشین