خوش گذرونی
مربای مامان سلام
از چهارشنبه با خاله مهدیه رفتیم پرند باغ ویلای بابایی
تو راه زیاد حالم خوب نبود ولی وقتی رسیدیم خوب شدم.بعدازظهر مامانی آش درست کرد رفتیم تو حیاط خوردیم خیلی چسبید هواش محشر بود
خاله مهدیه پنج شنبه برگشت آخه داشتن میرفتن شمال. شب که شد بابا اومد. بلال خریده بود
صبح که شد بابا و بابایی یه عالمه کار داشتن...من و شمام که طبق معمول رفته بودیم تو حیاط که آفتاب بخوریم
دلم نمیومد برگردم خونه آخه همه چیز عالی بود. هوای تمیز. باد آروم. آفتاب. سکوت. غذای حاضر آماده ی مامانی
27ام وقت دکتر دارم باید حتما وزن اضافه کنم اونجام که شرایط محیا بود
خلاصه از 4شنبه موندیم تا دوشنبه
یکشنبه شب که بابا اومد صندوق عقبو باز کرد گفت بیا ببین برات چی گرفتم،تاریک بود درست معلوم نبود چیه منم سرمو کردم تو جعبه.به فاصله 5 سانتی بود که فهمیدم جوجه خریده...منم که ترسوووووو، وای داشتم سکته میکردممامانی اومد جلو دیدشون انقدر ذوق کرد
خلاصه کارمون دراومد دیگه همش بهشون دونه میدادیم.خاله فاطمه که حسابی سرگرم شده بود