خدایا...
خــداوندا
دست هایم خالی است و دلم غرق آرزو
با قدرت بیکرانت ، یا دست هایم را قوی کن
یا دلم را خالی از آرزو
تو این دوسالو خورده ای هر جمعه دوتایی میریم بیرون مگر اینکه بابات مکه یا کربلا بوده...
این جمعه اصلا حالو حوصله نداشتم..هرچی بابات سر به سرم میذاشت بی حوصله میخندیدم فقط...نمیدونم چم بود...یجورایی خود درگیری بود انگار
ناهار که خوردیم یکم استراحت کردیمو رفتیم بیرون
منم نپرسیدم کجا میریم...تو راهم بابا هی شعر میخوند برام طفلک
رفتیم دارآباد...یکم از کوه رفتیم بالا روحیه م بهتر شده بود..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی